عصر بود چشمانم را که باز کردم حس کردم کنکور ارشد دارم و دلم میخواست 

توی اون موقعیت نبودم . با سردرد از خواب بلند شدم و به اتاق بالا رفتم 

تا باز شروع کنم . 

دوباره عصر بود دوباره چشمانم را باز کرد به سقف خیره شدم همان اتاق بود .

اما دیگر کنکور نداشتم سرم هم درد نمیکرد با شادی از خواب بیدار شدم . 

آماده شدیم تا به باغ ارم برویم . 

با استقبال یک دنیا گل مواجه شدیم که به عمارت می رسید . 

به استخری لبه بلند که آب از هر چهار سمتش لب پر می زد . 

و همیشه مفتخر و سربلند به نظر می رسید . 

دو طرف عمارت  دو نخل نگهبان سالها بود که قد علم کرده بودند . 

و دور تا دور استخر پر بود از گلدان های پر گل و بزرگ

به اتاقکی رفتیم در میانه ی باغ تا لباس قاجاری بپوشیم

از بینشان یک لباس زرشکی انتخاب کردم و بعد تاجی زرد رنگ با روسری زرشکی رنگ 

که زیر چانه ام با یک سنجاق بسته شده بود بیرون آمدم . 

دلم میخواست چشمانم را ببندم و خودم را از دختران عمارت شاد ارم بدانم  . 

دامنم را که به دنبالم می کشیدم انگار که به دنیایی از خاطرات دوران دور میبردم

خاطرات ندیده اما پر از فخر و زیبایی و گاهی سنگین دل و خموش .

شاید ارم همیشه هم انقدر شاد نبوده شاید از زیادی غم به 

به شادی رسیده . به بی اعتنایی به هر آنچه خاطر آدمی را مکدر می کند

به اعتماد به توکل و به خیالی خوش

بعد از در آوردن لباس ها به کافه ای در ابتدای باغ رفتیم و 

در حال و هوای شادمانه اش نشستیم و هات چیپس خوردیم با آب طالبی.

و حرف زدیمو حرف . بی اعتنا به اطراف و شادمانه 

از کافه که بیرون زدیم مستقیم دربست گرفتیم به سمت شاهچراغ . از در 

پشتی وارد شدیم و با نگاه تفتیش گرایانه  ی ن چادری 

روبرو شدیم با زبان تند و تیزشان که به گمانم گناهش از 

رژ قرمز شب قدر هم بیشتر بود 

گذشتم مثل همه ی گذشتن هایم از حرف های درشت .

مثل همیشه به جای جواب دادن عین بچه ها لب برچیدمو با بغض

مبهوت نگاهشان کردم  

گذشت و بگذریم

به آستان شاهچراغ که رسیدیم میان آینه کاری های عظیم سرخم کردمو 

رو به ضریح سلام دادم . سلامی از روی اخلاص و باز 

از شاهچراغ مشهد خواستم

و در کناره های فرش قدیمی که هیچ خاکی نبود تیمم کردم 

و به نماز ایستادم . بی وضو به نماز ایستادم نمازی از روی اخلاص

دلم میخواست در شب قدر گوشه و کنار یکی از هشتی های حرم 

که هنوز خلوت بود و میدانستم شب که از نیمه بگذرد از جمعیت پر می شود ، 

بنشینمو به هزار نام تو را بخوانم به رفیقی که هیچ رفیقی ندارد

به یار و دوست کسی که هیچ دوستی ندارد . به بزرگی که قابل وصف نیست و 

به عزیزی که پیش از همه و پس از همه هست بخوانمت و نشد .

به دو رکعت نماز اخلاص از ته قلبم اکتفا کردمو چادرم را جمع کردم و عقب عقب 

دست بر سینه خداحافظی کردمو باز به خانه برگشتیم . جمعه 3 خردادماه 98 


کوله بارم را بستم برای رفتن به شهر خاطره ها . شهری پر از خاطرات جوانی ام

می روم و با تمام توانی که داشتم جلوی خودم ایستادم که دیگر مصلحت اندیشی و 

منفی بافی را کناری بگذارم من باید بروم به دور دست ها دورها و دورها به شهر ستاره ها و نورها.

تمام توانم را در تنم جمع کردم برای رفتن به شیراز

میخواهم به چیزی فکر نکنم بروم که شاد باشم .

بگم بخندم دیدارها را تازه کنم  

به تو زنگ میزنم تا بگویم که چند روزی نیستم تو اما در جواب خنده های من تبسمی تصنعی 

به خوردم میدهی . با خودم هزار آسمان ریسمان بهم میبافم که قصدت چیست .

ته دلم خالی می شود حسی عجیب به سراغم می آید .اما اهمیتی نمی دهم . 

به شیراز فکر می کنم به اینکه کدام یک از دوستانم را باید ملاقات کنم .

به فردا . و به اینکه چقدر دلم میخواست تنها به این سفر می رفتم 


امروز ملت عشق را به پایان بردم . توی یک روز ابری .

کنار کیمیا نشستمو به دلی که از همسرش شکسته بود غمگین شدم

چه خوب نوشتی الیف که راهی که با آن می توان دل مردها را به دست آورد 

همان راهی ست که ممکن است دیگر برای همیشه از دستش بدهی

کاش کیمیا قدری صبر کرده بود کاش به جای تحمیلش به شمس قدری به او فرصت داده بود 

و شکایت پیش خدا برده بود

با مولوی به عزای شمس نشستم و با اللا به عزای عزیز.

جای که شمس شال کیمیا را دورش می پیچید یا روی صورتش دست می کشید 

تا به لب هایش برسد احساس هیجان آن لحظه اش را چه خوب می فهمم.

اما کاش همیشه در همان مرحله می ماند همیشه معشوقه بودن بهتر است 

از همسر کسی بودن. معشوقه که باشی پرستیده می شوی و 

وقتی همسر کسی باشی سرزنش .

کاش اشتباه برداشت نکنی من از سرزنش هایت هیچ گاه ناراحت نمیشوم

با خودم فکر میکنم من و تو بارها بارها نفس یکدیگر را کشتیم.

و خاک کردیم و سوهان زدیم لبه های برّنده ی روح دیگری را

صیقل دادیم مرمر وجود دیگری را اما به پای هم ماندیم 

شاید دور از هیجان اما شاد.  شاد و دلخوش به بودن همدیگر.

بگذریم . چه خوب بود شنیدن حرف هایی که خودت به آن ها رسیده ای 

از زبان نویسنده ای در فرسنگ ها دورتر از تو . 

با عکس العمل های انسانی مربوط به چند سده قبل

دیشب می گفت اگر توانستی از کتابی که خواندی خلاصه ای بنویسی کتاب را فهمیده ای

من جانم را محک زدم بین کلام مولوی وقتی می گفت گاهی من فقط قلمم و شعر از دهانم می ریزد.

واژه ها به جانم هجوم می آورند و فقط باید بروم برای آنکه روی جان سفید دفتر بریزمشان

من قدر می دانم شور و هیجان عشقی آتشین را . 

مولانایی که با شمس یکیست و دویی در میان نیست

کیمیایی که به شمس وابسته می شود و بیقرار آغوشش است.

من خوب می فهمم صدای ناهنجار آدم های تو خالی را

که فریاد قضاوتشان را بر سرت آوار می کنند. 

خوب میفهمم وقتی می گوید زندگی دایره وار و به رقص سماع می ماند

همه چیز در دایره قسمت به خودت نیز روزی باز خواهد گشت

نوشتن با شنیدن موسیقی توامان مثل نواختن پیانوست انگار واژه های نت های 

احساس موسیقی متنی ست که روی صفحه ی کیبورد تند تند تایپ می کنم. 


دیروز متنی بلند بالا نوشتم به نام استعفا از عشق  

و در عین ناباوری همه اش با یک آن قطع شدن نت دود شد و واژه هایم به هوا رفت

گمان میکنم واژه ها تکه هایی از جنس طلا هستند که عیارشان با یکدیگر متفاوت است 

و گرم شان بگذریم

برایم جالب است که میان دغدغه ها و اوج کارهای روزانه به ناگاه در دستانم حسی متشنج 

جان می گیرد که باید افکارم را جایی به ثبت رساند

امروز بی فکر اللا بی فکر عزیز . ز زاهارا و بی فکر شمس و جلال الدین  

به کارهایم پرداختم من امروز به دنیا آمدم

به خودم نگاه می کنم ایستاده ام میانه ی راه جایی پیش از سی سالگی .

برایم چه عدد غریبی است عدد 28 . ورود به این سالی از زندگی که همیشه برایم دور دست 

به نظر آمده کمی هولناک و کمی هم هیجان انگیز است

دارم میدوم تند تند و بی وقفه رو به جلو 

با خودم فکر کردم من اللا نیستم و دیوید من ، بی رحم و بی انصاف نبوده .

لااقل تا به الان مرا این چنین دلواپس نکرده  

به گمانم پیش از آنکه او به نتایج دیوید برسد من به اللای کنونی رسیده بودم.

اما شاید عشق را آنچنان آتشین در ارتباط با او نیافتم.

دوستی و صمیمیتی چند ساله میانمان هر روز جان گرفته و آراممان کرده

شاید من ابتدای راه معرفتم  با خودم فکر کردم شاید بهتر است من هم برای

خودم چون شمس قواعد چهل گانه داشته باشمو بنویسم. 

هنوز پشت منزل اول درجا میزنم

آها داشتم از خودم می گفتم ازامروز که شوقی ناخواسته از صبح به خاطرم می آورد 

که امروز روز تولد توست

روز تولد و تحولی بزرگ برای رسیدن به دنیایی مرموز اما پر از زیبایی 

مثل تصاویر سرگرم کننده مجله ها که باید دنبال تفاوت ها بگردی باید در دنیا

ریز و دقیق شد تا زیبایی هایش را ببینی

از دیروز دارم سعی می کنم آدمها را آنگونه که هستند دوست بدارم بی آنکه

در موردشان پیش داوری بکنم . 

قطعا برای سه سال پیش رو تا رسیدن به آستانه ی سی سالگی 

برنامه هایم را خواهم نوشت و کنار هرکدامشان که رسیدم تیک خواهم زد.

 


تو فکر میکنی برای من هم راحت است پیش روی تو دوام آوردن ایستادن و ایستادگی کردن؟ اینکه تاب بیاورم حرف های سنگین و مغرورت را و نشکنم پیش توجیه های بی سر و تهی که داری تو چوب دستی خیزرانت را در آسمان جولان ده و بچرخان و اما من دیگر جادو نخواهم شد. به خط پایان رسیدم با همین سنی که از نظر تو کم است من از احساسی که به تو دارم، کامل و تمام قد آگاهم اما با عقلم تصمیم گرفتن را از برم رفیق نمیخواهم اذیتت کنم اما تو نباید مرا تنبیه می کردی من ورق را برگرداندم به خیال
چه خوب که تو هستی تا وقتی دستانم برای نوشتن سخت بی تاب است به تو پناه آورد مامن غریب و همیشگی من هیچ کس به خواندن تو رغبتی نشان نمیدهد اما من به تو سخت ایمان دارم که روزی فریاد خواهی شد بر سر آدم ها فریاد دادخواهی هنر و احساست چه غریبانه رفتند هنرمندانی که حرفی برای گفتن داشتند و دیده نشدند چرا که ما رغبتی نشان ندادیم من نمیخواهم در این تسلسل تکرار جا بمانم . بر خر مگس معرکه لعنت . که افسار و لجام کلام از هم می گسلد و مرا به فرسنگ های دور می برد .

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پلاک طلا حمید زهرا محمد الله و ... News وبلاگ باران پریزاد تاجرچت دانلود کده ایرانیان گولد کارگاه تولید قطعات بتنی فیل دانلود